دلم تنگ است
می گویم: دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
« وحشی بافقی»
می گوید:« قلم به دست بگیر و هرچه می خواهد دل تنگت بنویس. تو که با نوشتن آرام می
گیری.»
می گویم:« حوصلۀ نوشتن ندارم. خشمگینم و دستم به دامن کسی نمی رسد تا آتش اش
بزنم.»
می گوید:« بنویس، خشم هایت را روی صفحۀ کاغذ قی کن بلکه آرام شوی.»
می نویسم:« نفرین بر جنگ، نفرین بر بی رحمی. نفرین بر لبی که فرمان قطع آب و غذا
بر روی زن و کودک گرسنه می دهد. نفرین و نفرین و هزاران نفرین.»
می نویسم و می نویسم و صفحۀ کاغذ مادرمرده پر می شود از نفرین و نفرین و دیگر هیچ.
سپس کاغذ را پاره کرده و داخل ظرف کاغذپاره ها می اندازم. کمی آرام می گیرم. ذهنِ
باطل است دیگر، طفلکی خیال می کند که نفرین ها به صاحبانش رسید و زهره چاک شدند.
چائی تازه دمی را آماده کرده، استکان بزرگم را پر می کنم و به بالکن می روم. دلم
می خواهد راحت و آرام بنشینم و بنوشم. چند دقیقه ای نگذشته، فریاد پیرزن همسایه
گوش فلک را کر می کند. او باز سر پیرمرد که گویا عمویش است داد می کشد. پی در پی
فحش می دهد که لباس ها را درست اتو کن. زود باش اتاق را جارو کن... ای خدا مرگت
بدهد، اجاق را خاموش کن غذا دارد می سوزد و...
صدایش می کنم و می گویم:« همسایه چائی ام زهرمار شد. ساکت باش. بدبخت چهار تا دست
که ندارد. خودت هم از جایت بلند شو. ماشالله هزار ماشالله سالمتر از عمویت هستی.»
فریاد می کشد:« آواز دهل شنیدن از دور خوش است. من برایش خانه دادم و غذا می دهم.
زیر سایۀ من رختخواب گرم دارد و دواهایش را سر موقع می دهم. من نباشم از گرسنگی و
بی کسی می میرد.»
می گویم:« راحتش بگذار. بفرست خانۀ سالمندان هم او راحت شود هم تو.»
می گوید:« اولا خانه سالمندان گران است. دوما هیچ کس بجز من نمی تواند این مرد کر
و بی مغز را نگهدارد.»
می گویم:« خودش حقوق بازنشستگی دارد و برایش کفایت می کند. خانه سالمندان برای این
آدم بیچاره مثل هتل است. غذا و دارو سر وقت می دهند و مجبور به اتو کردن و شستن و
جارو کردن خانه ات نیست.»
فریاد می کشد و چند تا ناسزا هم بارم می کند که گویا خفته ها را بیدار می کنم و...
الی آخر. خوب کار آدم های بی منطق همین است. تا جوابی برای کسی پیدا نمی کنند با
فریاد و داد و بیداد ساکت اش می کنند. ساکت شده و چائی ام را قطره قطره می نوشم.
در حالی که صدای فریاد پیرزن را می شنوم که می گوید:« از خانه ام بیرونت می کنم.»
و پیرمرد جواب می دهد:« چه بهتر می روم خانه سالمندان و مثل پاشاها زندگی می کنم.»
و این بار ناسزاهای پیرزن خطاب به من است که می گوید:
آنان ماتمینده اوتورسون، سنه دئمه دیم
یاتانلاری اویاتما؟ / مادرت به عزایت
بنشیند مگر به تو نگفتم خفته ها را بیدار نکن؟
بالکن را ترک کرده و به اتاق می روم.
تلویزیون را باز می کنم. دارد غزه را نشان می دهد. زن و کودک و پیر و جوان ظرف در
دست، در انتظار غذایند و می گویند بچه ها دارند از گرسنگی می میرند.
و من دلتنگم از این همه بی عدالتی.